زن و دخترك

در دل زن دختركي كوچك خفته بود
خواب خواب
ارام ارام
گاهي زن بوسه اي بر پيشانيش ميزد
بخواب عزيز دل
و سر در اغوش مردش به اوج مي رسيد
مرد كودك خفته را مي ديد و در دل ناله مي كرد
بيا بيدارش كنيم
نه نه عشق من او كودك است و بازيگوش
سر و صدايش همسايگان رابيدار و مارا اشفته مي سازد
بگذار بخوابد
مرد دلش مي خواست كودك را در اغوش بكشد بازي كند قلقلكش دهد
اما سكوت لازم بود
دخترك چشم باز كرد صدايي شنيده بود
كودكي در جايي همبازي مي خواست
دويد سرخوش شادمان
مرد روي ديوار سايه اي ديد
زن در اغوش مردي ديگر
و شكست
زن فهميد
دوان دوان به باغ رفت كودك را بغل كرده انقدر لالايي گفت تا دوباره خوابش برد
و در اغوش مردش به اوج رسيد
پسركي تنها كنار جوي اب نشسته بود و هق هق ميزد

(1) خلوتم را پر کن

... Anonymous Anonymous

رهایشان کن ایل آدمکهای بی جیر و مواجب داستان هایت را.بگذار آد قدر به هم تجاوز کنند تا تمام شوند....پسرک را دریاب که هم آغوشی جز تنهایی ندارد

Saturday, March 12, 2005 2:09:00 PM 


Post a Comment   <<دنیای من