و امروز او مي رود

روزي كه آمد بال گشاديم
پرواز را دوباره به خاطر آورديم
آمد چون ما خواستيم
و ماند چون ماندن مرامش بود
صبر ره توشه اي بي پايان
آموختيم
تواسوا بالصبر و تواسوا بالحق
پدريمان كرد
برادريمان آموخت
بر دست سيلي زننده بوسه زد
دستها در زنجير لبخند زد
و امروز او مي رود
با كوله بار خستگي
و من همان نوجوان سالهاي نزديك
چقدر احساس بي پناهي مي كنم
كاش مي توانستم بگويم كه بمان
كه اگر مي ماند ديگر واژه هايش بوي ياس نمي داد
آمده بود كه برود
كه آمدن و رفتن را بياموزد
كه درد ها را بشنود
كه يادمان بياورد ما همه انسانيم
و امروز او مي رود
پدرم بر دستت بوسه مي زنم
و مي گويم
سپاسگزارم