ديدن يا نديدن

روزهاست كنار پنجره ترديد
غروب آفتاب آدميت را به تماشا نشسته ام
در افق بي فروغ ابديت
سرهاي افراشته مردگان، عقوبت من بودن را به نمايش گذاشته
مي نگرم بازهم دورتر
چيست نوريست آيا
نه
برق آخته شمشيرهاست
باز هم دورتر
چيست آب درياست آيا
نه
مرداب علم است و لجنزار تمدن
من در اين كلبه متروك رو به غروب چه مي كنم
زنده ام آيا
آري
حتي گاه گاهي شادم
چشمهايم كم سو شده اند
و باز من كنار پنجره ترديد نشسته ام
در دوردستها درختان صنوبر مي رقصند
افق نيلگون بيكران اقيانوس خوشبختي چشمهايم را مي نوازد
چه شيرين است ديدن آنچه نيست و نديدن آنچه هست
و من به اين ناداني و كوري چه مي بالم

عزا

اي آنانكه بر مزار مردگان مي گرييد
آيا تابحال روح مرده لجن گرفته خود را درآيينه ديده ايد
بگرييد اي مردماني كه مرده به دنيا آمديد

بدون شرح

مي شكنم ديوارهاي غرور را
مي درم پرده هاي شهامت را
مي جنگم با اهريمن عقل
نه نه نمي خواهم
دلم تنگ شده است براي ندانستن و نديدن و نشنيدن
شبها ديگر خواب هم نمي بينم
چقدر دورم از تنهايي
چقدر بي تاب غربتم
از آشنايي خسته ام
كوير برهوت تبعيد را مي خواهم
دلم جنون مي خواهد
احترامم نكنيد
من همان هرجايي سالهاي نزديكم
بزنيدم
طردم كنيد
به دنبالم نياييد
دنباله نمي خواهم
طاووس را به بنارس بازگردانيد


من همان سيمرغ بچه بودم در دورترين نقطه قاف
زال آورد مرا درين خراب آباد
ازمعبد كوهستاني بالا مي روم
پله پله تا ملاقات با خدا
چقدر دلتنگ صداي قدمهايم هستم
بي هياهو
سكوت
چيني نازك تنهاييم هزار تكه شده است
پشت هيچستان سهراب بناييست با ده ها طبقه و هزاران اشكوب
و ميليونها سر از شكاف ها بيرون كه مرا مي نگرند
مي گردم به دنبال صداي بال خرمگس ها در اين همهمه كج و معوج تمدن
خطوط موازي جاده ها و بناها
شهري متراكم از آدميان موازي كه در افق به هم نمي رسند
و اين تنها نقطه مثبت اين ماتمكده است
به هر سمت مي نگرم تصويري تكراريست
تا به كجا بايد رفت
تا به كجا