تاريكي بزرگ و كوچك

سر سفره شام، خسته از تلاش معاش، ذهن درگير روياها و كابوسهاي مدام،حس مملو از عشق به همسفره ام ،بسان بلبلي كوچك با صدايي كه از بيماري هنوز دورگه و تيز است مي گويد و مي گويد و مي گويد.از امتحان علوم و دعواي سر جا و فوتبال و فن جديد كونگ فو ، تار ، ديكته و ده ها ماجراي جديد ديگرو ناگهان
ماميما تو از جاي كوچك و تاريك بيشتر مي ترسي يا از جاي بزرگ و تاريك
من، من ،آه من از جاي كوچك مي ترسم چه تاريك و چه روشن
قطره اشك روي گونه ام را با پشت دست پاك مي كنم

اشك

باران قطرات اشكت چه عاشقانه آتش خشمم را فرونشاند

غريبه

هر بار غريبه اي در مي زند دلم مي لرزد
مبادا تركي بردارد شيشه نازك احساست

افطار

سكوتم را به نداي موذن پير ، سر سفره عشق به حرمت قلم افطار كردم