پشت چراغ قرمز

غروب روزی در اواخر تابستان، ازدحام ماشین ها و انسانها، پشت چراغ قرمز چهارراهی شلوغ، شیشه ماشین پایین درآرزوی بوی پاییز، تنفس هوای چرب آغشته به دوده که وجودت را می کاود و به لجن می کشد، گدایان با لباسهای پاره، بدنهای تکه تکه، چشمان دریده از فقر و کودکان پاک و معصومی که سبعیت آینده را بخوبی در درماندگی چشمانشان می بینی، حافظ لسان الغیب در دستان کبره بسته آنها نوید صبح دولت را به ازای چند سکه در دلت می نشانند، بدنبال هیچ برای رسیدن به هیچ، هیچ اندر هیچ، گل های نیمه پژمرده ای که تازه تر از چهره فروشندگانشان هستند و سرخ تر از گونه های کودکان گلفروش، دخترکان تن فروش که در ازای لقمه نانی بکارت را هزاران با می فروشند و به امید مشتری مایه دار به سمت ماشین هایی با مدل های بالاتر می روند و عشوه چشمانشان استغاثه ای پنهان را نمایان می سازد برای تو که می بینی و مشتری نیستی، مردان میانسال در ماشین هایی جوان این دخترکان نوجوان را به بستر پیری می کشانند و زنهای مدفون در سرخاب و سفیداب های مارکدار خارجی در انتظارشان تا از بستر ازاله انسانیت خارج شوند و دخترکانی که پول ها را شمرده در میان پستانشان می گذارند تا به مرد دیگری بابت بدهی پدر پرداخت کنند. پسران جوان خمار از نشئگی با دستانی سوراخ از سوزن و مغزهایی انباشته از افیون، نوازندگان ناکوکی که سلطان قلبهارا برایت در فالش ترین هارمونی در ازای نیم سکه ارزانی می کنند بسیا ر ارزان تر از شاخه گلی و شاید هم قیمت پاک کردن شیشه جلوی ماشینت، تبلور هنر شهری و در میانه این فروشندگان زیبایی و هنر و عشق از شکم نیز غافل نیستند، فالهای گردو در دستان سیاه پسرکان مانند طلا می درخشد، افسر راهنمایی مسیر راهت را مشخص می کند و تابلوهای نئون مسیر زندگیت را، که چه بخوری، چه طور بپوشی، روی کدام بستر بخوابی، چه هنری را بپذیری، به کدام مرد سیاست رای دهی، حق انتخاب با توست که از میان آنها آنچه را که به تو تزریق می کنند بپذیری و خوشحال از اختیار، در مردم سالاری سالاران مردم به زنجیر کشیده شوی، سرت را بالا می کنی، نور زمین ستارگان آسمان را مدفون کرده، روبرویت را می بینی ساختمان های آسمان فرسا کوهها را پوشانده، پایین را می نگری قیر خاکستری اثری از سبزی باقی نگذاشته است
براستی این شهر من است؟
زادگاه من است؟
خانه من است؟
چراغ سبز می شود
باید رفت

دلتنگی

دیشب در رویاهایم دیدم که می نویسم
چه سبک بودم
صدای ساعت
از جا برخاستم
گونه هایم خیس است
آه من روزگاری می نوشتم