استاد رخصت

استاد رخصت
او خفته، مي گويد بنگار
بنگار بهار را
بنگار بوي خوش زندگي را
استاد رخصت
چه نغز سخن مي گويد، بي كلام
نفس گرم عاشقي
نگاه پر ز هوس
سر پنجه هايش را بر پوست تنم مي لغزاند
گرماي خواستنش سردي تنهاييم را ذوب مي كند
استاد رخصت
مي خندد و برهنه مي كند تن داغ شهوت را
قيد مي گشايد به سختي، ليك مي گشايد
آن نگاه ملتهب هماغوشي مي خواهد
استاد، شاگرد بكارت به عشق مي دهد
استاد رخصت

اعتراف

سلام پدر مقدس
سلام بنده گنه کار
من عاشقم
چه شیرین
آری شیرین به مانند عسل
می دانی فرزند! عسل تنها ماده ایست که فاسد نمی شود
گاه تنوره خشم و بد گمانی دل مرا می لرزاند به مانند دیو سیاه خرناسه می کشم و آتش می زنم گویی شیطانی در وجودم لانه کرده
دور باد
همه ما در درونمان خشمی داریم و شکی.بهتر آن است که دل به عشق بسپاریم
بعد از هر طوفانی دلباخته تر و عاشق تر می شوم
می دانی که هیچ ساحلی امن تر از آغوشش نیست تا کشتی طوفان زده روحت را آرامشی باشد
آه پدر مقدس ! اجازه سئوالی را می خواهم
بگو فرزند
تا بحال عاشق شده ای
و با کسوت خود چه می کنید
کشیشی و عاشقی
هیچ می دانی چرا کشیش از پشت مشبک اعتراف می شتود
برخیز
بیا
در آغوشم جا گیر
نه گناهی نا بخشودنی
نزدیکتر
ما به جهنم واصل می شویم
بهشت و جهنم از آن من است
نترس
بیا
بنگر یار را
می ترسم
سالها انتظار رشدت را کشیدم
کودکیت را بوییدم
نوجوانیت را گریستم
و حال این پیر پسر مقدس نما تو را می خواهد
تو را می جوید
سالهاست گناه می کنم که اعتراف کنم
اعتراف می کتم که اغوا کنم
من از آن تو ام
تو را به بوسه تعمید خواهم داد
...