استاد رخصت
استاد رخصت
او خفته، مي گويد بنگار
بنگار بهار را
بنگار بوي خوش زندگي را
استاد رخصت
چه نغز سخن مي گويد، بي كلام
نفس گرم عاشقي
نگاه پر ز هوس
سر پنجه هايش را بر پوست تنم مي لغزاند
گرماي خواستنش سردي تنهاييم را ذوب مي كند
استاد رخصت
مي خندد و برهنه مي كند تن داغ شهوت را
قيد مي گشايد به سختي، ليك مي گشايد
آن نگاه ملتهب هماغوشي مي خواهد
استاد، شاگرد بكارت به عشق مي دهد
استاد رخصت
او خفته، مي گويد بنگار
بنگار بهار را
بنگار بوي خوش زندگي را
استاد رخصت
چه نغز سخن مي گويد، بي كلام
نفس گرم عاشقي
نگاه پر ز هوس
سر پنجه هايش را بر پوست تنم مي لغزاند
گرماي خواستنش سردي تنهاييم را ذوب مي كند
استاد رخصت
مي خندد و برهنه مي كند تن داغ شهوت را
قيد مي گشايد به سختي، ليك مي گشايد
آن نگاه ملتهب هماغوشي مي خواهد
استاد، شاگرد بكارت به عشق مي دهد
استاد رخصت