من و عنكبوت

من همه هيچم
زنده ام آيا، نمي دانم
راه مي روم
مي گويم
مي شنوم
كس نمي بيند مرا
كس نمي خواند مرا
يادم در دل آنهاست
گاهي آهي و بس
مي زيند هر كدام به سبكي و سياقي
من نمي دانستم كه نمي بينند مرا
كه نمي خوانند مرا
سخت هراسيدم ازين دانستن
گريستم
فرياد كردم
آي آدمها
منم من
شهروندي كه هيچگاه جريمه نشد
منم من
آنكه نسيه نمي برد
منم من
آنكه حرمتش داشتيد
هيچكس نشنيد
بيشتر ترسيدم
منم دوستتان
آنكه همفكرتان بود
آنكه همدلتان بود
آنكه جان مي داد بهر دوستي
دوستان دور ميز قهوه مي نوشندو فال مي گيرند
آي مردَم
منم من هماني كه عاشقش بودي
هماغوش شبهاي طولاني عشقمان
آنكه وجودت را در زهدانش به عاريت نهادي
هماني كه عاشقت بود
مرد تكاني خورد و لب فاحشه را بوسيد
آي مادرم
منم من
كودك بازيگوشت
هماني كه عاشق شد
هماني كه بالغ شد
هماني كه شب زفافش از شوق و اضطراب تا صبح گريستي
هماني كه تورا مي پرستيد
مادربا قطره اشكي بر گونه ، پاي اجاق فسنجان را هم ميزد
كودكم
تو، تو مي شنوي مي دانم
منم مادر
عزيزم دلبندم
بيا به آغوشت محتاجم
شيري غليظ و سفيد از شوق مادر بودن مي تراود از تنم بيرون
و كودك به دنبال توپش مي پرد در گِل باغچه
آه خدايا امانم ده
مي ترسم
ازين ديده نشدن مي ترسم
چرا چرا پس من مي بينم
چه به روزم آمده
آي عزيزانم
من مي روم زين شهر و ديار
مي گريزم زين عذاب بي پايان
آفتاب داغ ظهر تابستان
من لب تشنه كه به هر كه مي گويم جرعه آبي
از كنارم مي گذرد بي هيچ جوابي
دروازه را رد مي كنم
مي رسم به قبرستان قديمي
همانجايي كه خفته اند بيداران ديروز
آه شايد من مرده ام
شايد روحم من
كو سنگ قبرم
مي گردم و مي گردم
مرده اي همنام من نيست درين آرامگاه
ايزد منان شكر
هنوز زنده ام
اما به چه سود
آنگاه كه هيچ
آنگاه كه پوچ
آنگاه كه نيست
از بهر چه بايد زيست
مي نشينم در سايه سار درختي
لب رودي
سيبي پرواز مي كند
بر روي دامنم فرود مي آيد
و من دلتنگ احساس تنهايي نيوتون مي شوم
گاز مي زنم بر سيب
ترش وشيرين و لذيذ است
راه گم كرده اي درين دشت
صداي كيست
آه اوهام گرفتم مي دانم
تنهايي زن جوان
كيستي
فرياد مي زنم
مي ترسم
كيست كه مرا مي بيند
راستي مگر همين را نمي خواستم
پس چرا ميترسم از ديده شدن
منم نترس بالا را نگاه كن
سر بلند مي كنم
نيست چيزي جز تار عنكبوتي بين دوشاخه
مي گريم
خدايا ديوانه شدم
به فريادم رس
چرا نمي بيني مرا مگر سر بالا نكردي
و بازديدن و نديدن
دور شو اي سايه شوم جنون
مي خواهم برخيزم
حسي نرم گونه ام را مي نوازد
واي عنكبوت
مي ترسم
دست به صورت مي برم تا پس زنم مهاجم كوچك ترسناك را
نترس منم عنكبوت
هماني كه مثل تو تنهاست

تو مرا مي بيني
همانگونه كه تو مرا مي بيني
گرسنه ام خسته ام تنهام
درد مشترك ميان ما روان است
تو زيبايي
چه جواب دهم به كراهت او
نگاهش مي كنم
تو هم زيبايي
واقعا زيباست عنكبوت
من مي گويم
او مي شنود
او مي گويد
من مي شنوم
مي فهميم همديگر را چه همدلانه
مي بافيم تارهاي دوستيمان را به آهستگي
روزها مي روم تا ببينم آنچه را عنكبوت كوچكم نمي بيند
او اسير خانه خود است و من دلتنگ خانه
شبها مي گويم برايش افسانه
و او مي گويد برايم از طعم خون پروانه
دلم آشوب مي شود زين همه خونخواري
ليك او دوست من است و دوستش دارم
او رنجور و گرسنه است
هيچ پروانه اي نمي پرد اينجا
مي نشينم زير درخت و مي خواهم
خواستني حقيقي
دگرديسي بهر دوستي
پيله مي بندم
تا كه پروانه شوم
پروانه اي پر خون
دنيا را از ميان ابريشم ديدن چه زيباست
پروانه شدن چه آرام است
خلسه اي شيرين دارم درين پيله
بالهايم جوانه مي زنند
پيله، اين خانه روزهاي تنهايي را مي درم
پرواز مي كنم
من ديگر زني تنها نيستم
پروانه ام من
سرمستي پرواز پروانه شدن
دلم را مي لرزاند از آشاميده شدن
دوستي اما زيباتر از پروانه است
با شتاب خود را مي زنم بر تار
مي چسبم و ديگر مجال تكانم نيست
عنكبوت دوست خوبم كجايي
بيا كه سرشار از خونم
لاشه عنكبوت از نوستالژي دوستي روي تار چسبيده
من دراز كش و چسبيده آسمان را مي نگرم
تا بيايد به سراغم ملك الموت

بي نام

مي گذرم از ميان كوچه ها
چشمان بازم بسته اند
گوشهايم از هياهو خسته اند
شانه هايم زير بار شكسته اند
مي گذرم از ميان كوچه ها
آهن و دود و زباله
كودك در آغوش روسپي با هزار ناله
گداي افليج سكه ها در پياله
مي گذرم از ميان كوچه ها
ديوار هاي دود گرفته و سياه
درد سينه علي در چاه
ابردهشت روي قرص ماه
مي گذرم از ميان كوچه ها
جشن كتاب سوزي
گاه گاه مال اندوزي
تن فروشي مابه ازاي روزي
مي گذرم از ميان كوچه ها
آه دلها گم شده در دود ترياك
آزادي قوت مار دوش ضحاك
خاك مدفن دلهاي پاك
مي گذرم از دروازه اين شهر معلق
دل من هست آرام
مي روم مي روم تا بجهم زين دام
جلد نيستم ديگر بر نمي گردم برين بام
مي روم به ره خانه دوست
چشمان بسته ام بازند
گوشهايم لبريز آوازند
شانه هايم بالهايي براي پروازند
مي روم به ره خانه دوست
نسرين و نرگس و لاله
پيكرم نيست روانم گشته هاله
شراب ارغواني در پياله
مي روم به ره خانه دوست
بسترم بستري از كاه
رواندازم مهتاب ومونسم ناهيد و ماه
نورانيست گلفشانست اين راه
مي روم به ره خانه دوست
در دلم از عشق دارم سوزي
گرماي آفتاب تموزي
دل من دلگرم جهان افروزي
مي روم به ره خانه دوست
مستم از شهد نورس تاك
من از اين خوشبختي بي هيچ باك
دف مي زنم و مي چرخم بس طربناك
مي رسم به در خانه دوست
رسيدم رسيدم اين هست آخرين گام
امشب تا سحر مي گيري از تنم كام
ازين عشق مي ميرم گمنام و بي نام

نيروانا

شب
آسمان
ستاره
هلال ماه
جنگل مه گرفته
درختان ايستاده خفته
نواي جيرجيرك
ناله باد
دعاي بوف
كوره راهي گل آلود
كورسوي نور
كلبه چوبي
پنجره نيمه باز
تشك كاهي
اجاق افروخته
بوي عود
نواي تار استاد
سها لميده شيدا وار
عرياني تن
عرياني ذهن
بوسه بر لب
هماغوشي
لذت
سكوت
آرامش مطلق
نيروانا

قصه تنهايي زن زيبا

كار من گذشته از گريزو مخفيگاه
كار من گذشته از نجوا و پنهان كاري
كار من گذشته از تنهايي و بي حرمتي
در دورترين نقطه شهر
مادربزرگها زير كرسي فال حافظ مي گيرند و براي كودكان از من مي گويند
زنان با چادرهاي گره زده سبزي پاك مي كنند و پچ پچ كنان از من مي گويند
مردان بلوز را بروي شلوار مي اندازند و در قلعه از من مي گويند
دراين وانفسا
من هرروز صبحدمان بر مي خيزم و مهيا مي شوم هزيمتي تكراري را
سر را بالا مي گيرم بيخيال و سبكبال از هرآنچه مي گويند به كوچه مي روم
كودكان از بازي دست مي شويند و مادران كشان كشان نوگلان را از ترس ديدن به اندروني مي برند
مردهاشان اما گاهي سلامي و لبخندي خريدارانه به اميد بستري مجاني وياشايد داد و ستدي مع المدت المعلوم
در اين زباله داني
بقال نه از سر لطف كه به اميدي نسيه مي دهد به زور
رفتگر جلوي در متروك منزل را هر روز آب و جارو مي كند
پزشك هر بار دليلي دارد براي معاينه داخلي
و همه دوست دارند كمكي كنند بي منت كه الله اعلم
و من مي خندم در دل
نه چرا دروغ بگويم گاهي هم مي گريم
گريه اي تلخ
زن همسايه مردش را شبانه در جاده از دست مي دهد
مردك مست با مركب آهنينش واژگون مي شود
سياهپوش به تسلي مي روم
زن ضجه اي مي كند و در آغوشم بيهوش
خواهر تو فقط مي فهمي
بي سايه سر شدم
كودكانم يتيمند
مي بوسمش
مي گويم
دوست من آنكه درد داد صبر هم داد
وان الله مع الصابرين
سه ماه و ده روز مي گذرد و من هنوز از يافتن دوستي ته دلم غنج مي رود
سفره اي بي تكلف كودكاني پر جنب و جوش و زني همدل و همدرد
دوستاني دارم
تنهاييم گم شده
و من در دل مي خندم
اين بار راست مي گويم
و جنب و جوشي در شبي
دوستم همراه يدكي پيرمردي لب گور
كه بكشد بار زني را كه
زهدانش جايي ندارد براي زنگوله پاي تابوت
بغضم را فرو مي خورم و جلو مي روم به تهنيتي اجباري
دوستم پسم مي زند
نه ديگر نمي خواهمت
مرد من مال من است و تو دزد شبانه باغ انگور
امشب منم و كنج تنهايي خويش و قطره اشكي وآهي
سجاده اي و مهري وتسبيحي
الا بذكر الله تطمئن القلوب

درد دل

رفتي بي آنكه بگويي
آمدي بي آنكه بماني
گفتي بي آنكه بخندي
كشتي بي آنكه بگريي
خواستي بي آنكه بخواهي
نوشتي بي آنكه بخواني
زدي بي آنكه بداني
عشق من
بگو
نازنين من
بمان
زيباي من
بخند
مهربان من
بگري
شيرين من
بخواه
مراد من
بخوان
مي دانم كه مي داني چقدر دوستت دارم