عشقه

ساقه عشقه، نرم ولطيف و زيبا، آرام آرام به دور شاخه درخت تناور مي پيچيد و درخت سرخوش و شادمان از لمس مستمر و عاشقانه به خود مي باليد پيچك مال او بود در تمام تار و پودش ماوا گرفته بود درخت سوزش رسوخ ساقه و ريشه پيچك را بر پوستش احساس مي كرد و در دل مي خنديد
چه سعادتي
پيچك بالا مي آمد و باز هم بالاتر و در گوش درخت نجوايي داشت سترگ. به مانند صداي آب رودخانه ، به مانند چهچه گنجشگكان ،به مانند ترنم دل انگيز باران
درخت نشئه بود و سرمست و پيچك مي نوشيد و مي پيچيد
آه احساس شعف مي كنم
خوشبختم
آنقدر زيبايي كه نفس در سينه حبس است
آنقدر دلربايي كه نور آفتاب را نمي بينم
آنقدر دل انگيزي كه بوي بهار مشام را نمي نوازد
آنقدر طنازي كه شاخ هايم را توان پايداري نيست
سر به سجود آورده ام بر نوازش ساقه هاي ترد و لطيفت
برگهاي سبزم را نثارت مي كنم جانان من
...
و پيچك باز هم مي خزيد
درخت تناور ديگر سبز نيست ديگر شاخهايش دستان خدا را لمس نمي كند پوستش خشك و چروكيده و كدر شده و پيچك باز هم مي پيچد و درخت باز هم ناله عشق دارد
و زماني رسيد كه هيچ شيره اي در تن درخت نمانده بود كه پيچك را سيراب كند عشقه عاشق پيشه هم ناي از نايش رسته بود و پژمرده و خشكيده آرام آرام با مرگ درخت همقدم گرديد و به خاك برگ قطور جنگل چيزكي افزوده شد

كجايي استاد؟

لحظه ها سرشار از زندگيند و ما فرزندان آدم درهمين لحظه هاست كه خود را با ز مي بابيم. سالها تلاش مي كنيم براي داشتن، براي بودن، براي شدن. اما اگر از هر كداممان بپرسند كه داشتن چه چيز، بودن چه كس، پاسخي نداريم. در اين بازار مكاره به دادو ستد مشغوليم و هزاران نام تجاري بر آن مي نهيم .
زندگي داد و ستد است، معاملاتي گاه پاياپاي ، گاه به ثمن بخس و و و
در اين ميان آنچه صاحب اهميت است سود بيشتر است و توجيه وسيله براي رسيدن به هدف تا آنجا كه ابليس ياريمان كند بيشتر مي گيريم و كمتر مي دهيم و ناله مي زنيم از بد روزگار كه اي بدا به حال بشريت كه اينچنين در ماديات غرق شده و هيچ ذهنيتي نداريم از آنكه وقتي روح را مادي مي كنيم، وقتي عشق را اندازه مي گيريم، وقتي دوستي را در كفه ترازو مي گذاريم، آيا توقعي از ماديات فطري وجود دارد كه به عالم لاهوت متصل گردند
چقدر دوستم داري-
هزارتا-
همين-
نه قدر ستاره هاي آسمان-
چه آسوده مي شويم از اينكه ستاره ها را نمي توان شمرد و منجمين بخت برگشته كه شمار ستارگان را مي دانند چه جوابي آرامشان مي كند
دوستت ندارم-
پس من هم دوستت ندارم-
خداحافظ-
برو بمير-
آه! مساوي مساوي
دوست داشتن در مقابل دوست داشتن
دوست نداشتن در مقابل دوست نداشتن
هارموني و تعادل تعريف شده بشري عدالت محض
تهوع اور است
.و به چوب تر مي زنندت اگر دوست داشته باشي به نفس دوست داشتن چون دوست داشتن را دوست داري و بس
سالهاست تلاش مي كنم به هر نحوي شده در ميان اين جنگل مخوف جايي براي خود بيابم. بازيها كردم، نقابها زدم، آموزش ها ديدم .بقول عزيزي بارها سرم به سنگ تجربه خورد و شكست و باز خون آلود و خسته برخاستم ولي نشد .چه كنم كه نمي توانم معامله كنم .چه كنم كه قيمتها را نمي شناسم. چه كنم كه هرچه از جيب مي دهم باز هم پر است .من نمي توانم، بلد نيستم همانقدر كه دوستم دارند دوست داشته باشم ،همانقدر كه مي دهندم بدهم ،كسي نمي خواهد تعادل معاملاتش را بهم بزند. مي گويند تو زيادي مي دهي و ما دچار حقارت مي شويم
چه كنم؟ شايد تنها راه، رفتن در غاري در كنجي در جايي دور سكني گزيدنست.دوري از آدميان دوستي با حيوانات .غلوي نيست ليك گاهي ياد مجنون مي افتم .ياد بريدن و رفتنش
خوشبختي در وجودم در سيلاني مستمر است ولي آيا براي بودن و ماندن در ميانه اين آوردگاه كافيست؟ آيا دلخوشي و احساس سبكي از مادر بودن و قلم و كاغذ و سنتور و موسيقي كمكي به موقعيت اجتماعي و آبرو و ارتباطاتم مي كند
آدميان مثل خود را مي جويند و من هم در اين خصيصه با ايشان مشتركم تمام همدلانم در همين برهوت سردرگمند آيا كسي نشاني از او دارد
دلم براي فهميده شدن تنگ است
كجايي استاد؟

...

گاه گره هاي كوري در كلاف پيچ در پيچ لحظه ها نمود مي يابد كه به هيچ عنوان گشودني به نظر نمي رسد. زمان، زمان عمل است و هيچ كاري از دست بر نمي آيد . دوستي بيمار و رنجور وتنها، سردرگم در اندوه و فسردگي به مانند غريقي در مرداب دست و پا مي زند و به هيچ دستي جواب نمي دهد. باري گويي از اين مرگ تدريجي همراه با درد، لذتي ماليخوليايي مي برد.تنهايي را به توحش رسانده و خود نيز نمي داند به دنبال چه مي گردد و من، مني كه جان را كم لياقت تر مي دانم تا دوستي در اين منجلاب نظاره گرم و جان را نيز خرج كرده ام و شبي تا دمدمه هاي سحر مجبور به تنفس هوايي مصنوعي در بيمارستاني نمور گريستم
دوست من! اي همراه نادان! كاش مي دانستي كه اين خوره روحت را آرام آرام مي خورد و پيش مي رود و آنگاه است كه هيچ چيز ديگرنمي تواند كمكي باشد
خدايا قدرتي بده تا بلكه بتوانم بپذيرم كه كمك نكنم

...

مدت زمانيست كه ذهنم از كلمات خالي شده تمام دست نوشته هايم ناقص و يتيم مانده اند دلم با ذهنم ياري نمي كند چه چيز در درونم در حال تكوين است نمي دانم باراول نيست كه سكوت مدت دارم انفجاري از كلمات و تفكرات را به دنبال داشته است لحظه اي ملكوتي و روحاني آنگاه كه قلم در دست مي گيرم و كلمات ساعتها و ساعتها بر روي صفحه سپيد كاغذ نقش مي بندد بي هيچ خط خوردگي و در اين عصرگاه پاييزي ناتوان و رنجور از آنچه نوستالژي پاييزش مي نامند شهودي را شاهد بودم كه بنويس آنچه را كه نمي گذارد بنويسي و اين بود كه چنين شد
آنچه را مي نويسم نه لزوما شعر است و نه داستانك و نه داستان فقط نفس نوشتن است كه به حق مسيريست بس ناهموار فكر كردن به اينكه چه بنويسم داستان به كجا رود و آيا كلمات آهنگين هستند و هزاران قيد و بند ديگر ذهنم را به ورطه سكوت كشانده است جان شيفته ام ندا در مي دهد كه مگر اينچنين آغاز كردي كه مي خواهي اينچنين ادامه دهي روزي كه در يك بعداز ظهر تابستاني قلم قرمزت را به دست گرفتي و در يك سررسيد كهنه شروع به خلق شيدا و زرتشت كردي آيا هدفي داشتي چه باعث شد تا فرموله و قالببندي شده بنويسي و خودت را حبس در قالب و مفهوم و انتها و سبك كني
حس جوجه اي را دارم كه نوكش را بر پوسته مي زند و بر عكس و از پا وارد دنيا مي شود امنيت پوسته، گرمي و سكوتش شايد نباشد ولي چشمانم هرروز طلوع و غروبي را مي بينيد بس بديع وشگفت انگيز
خوشبختم و سبكبال

صبحگاه 9 آبان است و من سي ساله شدم

من و آسمان
من و ابر
من و جاده
من و كوير
من و غروب
من و باران
من و تنهايي
من و موسيقي
من وعمر رفته
من و روزهاي آينده
من و رويا
من و كابوس
من و لحظه
من و دعا
من واشك
من و لبخند
من و تشويش
من و آرامش
من و كودك
من و مادر
من و مرد رفته
من و ذهني روشن
من و زندگي

سي سالگيم را در صبحدم نمور 9 آبان بر مي خيزم ،در آيينه مي نگرم
.تصوير زني چشم سياه و لاغر اندام كه به خود مي نگرد به كودكيش و به بلوغش به اولين بار عاشق شدنش به زن شدنش
مي نگرد لحظه جدايي را با گريه هايش ناله هايش استيصالش
دعاهاي شبانه و تنهايي و دست مهربان استاد اعظم و نوازش و تسكين
حضور ناب و آرامش مطلق
مبعث و معراج با دردي جانكاه
قلم توتم من است
گاه، پوچي و نفرت و مرگ
گاه ،خستگي و نا اميدي
گاه، تيغ تيز خودشناسي
ننگ و تهمت و ناروا
مبارزه براي بودن براي هستن براي ماندن
تلاش براي معاش
تلاش براي مرد شدن و زن ماندن
برخاستن،توكل وپذيرش
فلسفه و حكمت زيستن
رنج و سر مستي
كودك ، آن شاهزاده كوچك روياها چشم مي گشايد
ماميما تولدت مبارك