سایه

باز دخترک گریه می کرد آخه دوباره دوستشو گم کرده بود ، تنها دوستشو. دوستش مثل خودش ناز بود با موهای فرفری بلند و بدن استخوانی هر روز سر ظهر که آفتاب میومد وسط اسمون دوستش می رفت و قایم میشد و دخترک گریه می کرد
چقدر تنهایی سخته دوست نه؟

خواب آشفته

انقدر خوابام آشفته شده که صبحها خسته تر از شب قبل پا می شم. کابوس نیست بیشتر شبیه یه تابلوی سور رئال گنده ست. باید بنویسم احساس می کنم دچار انباشتگی فکر شدم