مناجات

يا مقلب القلوب و الابصار
يا مدبر اليل و النهار
يا محول الحول والاحوال
حول حالنا الي الاحسن الحال
بارالها دستانم را بسويت دراز مي كنم از بابت شكرگزاري
شكرگزار سلامتي
شكرگزار آرامش
شكرگزار عشق
شكرگزار فهم
شكرگزار محبت
شكرگزار تفكر
شكرگزار ماندن
شكرگزار ادامه
شكرگزار راه روشن
بار الها دستهايم را بسويت دراز مي كنم از بابت ياري
ياري در سلامتي
ياري در آرامش
ياري در عشق
ياري در فهم
ياري در محبت
ياري در تفكر
ياري در ماندن
ياري در ادامه
ياري در راه روشن
بارالها دلم را به تو مي سپارم كه اميني

گذر

خفته بودم كه آمدي
در روياهايم روان بودي و جاري
سايه ات بر قلبم بوسه اي زد شيرين
خفته بودم كه رفتي
سحرگاهان بسترم بوي عشق مي داد

بهار

دوباره راه مي روم
دوباره نفس مي كشم
دوباره آسمان را مي بينم
دوباره به آفتاب سلام مي گويم
دوباره مي خندم
دوباره از جوي آب مي پرم
دوباره كودك را در آغوش مي گيرم
دوباره تنها سكه ام را به گدايي مي دهم
دوباره طناب را از گردن قاتلي بر مي دارم
دوباره زن فاحشه را غسل مي كنم
دوباره بال كبوتر زخمي را مرهم مي نهم
دوباره مشقهايم را مي نويسم
دوباره سازم را كوك مي كنم
دوباره در نهر گل آلود شنا مي كنم
دوباره بر دست پيرزن بوسه مي زنم
دوباره با زندگي آشتي مي كنم
دوباره گلي مي كارم
دوباره از عشق مي نويسم
تا تو هستي بعد از هر خزاني
دوباره بهار مي شوم

برکت گریه

گریستم
اشکهایم رودخانه ای شد
ومن نومید از زیست عادتناکم بر لب پلی ایستادم برای پرش بسوی خاتمه
و پریدم
خنکای اب بر صورتم لطافتی بود دیباگون
گرمی افتاب بدنم را می سایید
و من چشمها را بستم و بر نیلگونیش خفتم
ایمان به برکت گریه وایمان به زیبایی زندگی
تولدی دیگر

عروج

باران مي بارد
و من در كنار اتش گرم از پشت شيشه اي بخارالود اسمان را به نظاره نشسته ام
و ناگهان ارامش
باران مي بارد
و مي شويد هر انچه در دل من رنگ سياهي دارد
و ناگهان پاكي
باران مي بارد
و دستان پروردگار بر سر من فرود امد
برخيزفرزند سر در اغوشم گذار
و ناگهان معراج

زن و دخترك

در دل زن دختركي كوچك خفته بود
خواب خواب
ارام ارام
گاهي زن بوسه اي بر پيشانيش ميزد
بخواب عزيز دل
و سر در اغوش مردش به اوج مي رسيد
مرد كودك خفته را مي ديد و در دل ناله مي كرد
بيا بيدارش كنيم
نه نه عشق من او كودك است و بازيگوش
سر و صدايش همسايگان رابيدار و مارا اشفته مي سازد
بگذار بخوابد
مرد دلش مي خواست كودك را در اغوش بكشد بازي كند قلقلكش دهد
اما سكوت لازم بود
دخترك چشم باز كرد صدايي شنيده بود
كودكي در جايي همبازي مي خواست
دويد سرخوش شادمان
مرد روي ديوار سايه اي ديد
زن در اغوش مردي ديگر
و شكست
زن فهميد
دوان دوان به باغ رفت كودك را بغل كرده انقدر لالايي گفت تا دوباره خوابش برد
و در اغوش مردش به اوج رسيد
پسركي تنها كنار جوي اب نشسته بود و هق هق ميزد

نمكي

قلبش تاپ تاپ مي كرد, پاهايش سست و دهانش خشك شده بود ,به زور آب دهانش را قورت مي داد, آخر ساعت 3:00 بعدازظهر بود. از پشت مشبكهاي پنجره آشپزخانه مثل زنداني كه منتظر لحظه آزادي مي باشد به بيرون زل زده بود, انگار به تمام دنيا استغاثه مي كرد .ناگهان زمان متوقف شد. صدايي در كوچه پيچيد صداي آشناي هر روزه:"نمكيه, نمكي"مثل تمام روزهاي گذشته, آيينه را برداشت براي بار هزارم از ده دقيقه پيش تا بحال خود را در آيينه نگاه كرد. همه چيز آماده بود. امروز با تمام روزهاي گئشته فرق مي كرد. با تمام روزهايي كه او فقط به اميد بالا آوردن سر نمكي جوان دلخوش كرده بود و بعد از گذشتن او از پيچ انتهاي كوچه او هم از رف كنار پنجره پايين آمده و خود را به اتاقش رسانده و براي چندمين بار متوالي كتاب شازده كوچولو را باز كرده و قسمت داستان روباه و شازده را خوانده بود. نمكي جوان او را اهلي كرده بود و چه اهلي كردني ولي امروز فرق داشت. مادر ديشب سر ميز شام مژده داده بود كه براي شركت در كنفرانسي در مورد نقش زنان در جامعه مدت سه روز بايد از كشور خارج شود, تا انتهاي شام خودش را كنترل كرده بود كه از خوشحالي جيغ نكشد, حتي با ادا و اطوار زياد ابراز دلتنگي كرده بود. حالا او بود و خانه بدون مادر .مي توانست براحتي او را بداخل دعوت كند. سر بر سينه اش بگذارد. گريه كند. درددل كند. از تنهايي هاي بي پايانش بگويد .از نيازش به يك مرد يا شايد به پدري كه هيچوقت وجود نداشته و يا لا اقل او نديده. او مي خواست نمكي جوان همه كسش شود. از روياهاي شبانه اش بگويد از هماغوشيهايشان در خواب و جان كلام مي خواست بگويدكه مي خواهد زنش شود .لاي در را باز كرد, سرش را بيرون آورده و با صدايي كه گويي از ته چاه بيرون در مي آيد گفت: " آقاي نمكي" پسر جوان سرش را برگرداند لبخندي زد و گفت:" بفرمايين آبجي نون خشك دارين؟" چيزي ته دل دختر تكان خورد ولي بروي خودش نياورد شايد اصلا نفهميد. گفت:"نه! راستش كسي خونه نيست من تنهام مي خواستم اگر ممكن است كمكم كنيد تا چند تكه وسيله را از انباري بياورم بالا " نمكي جوان در چشمش برقي جهيد. دختر بروي خودش نياورد شايد باز هم نفهميد, گفت:"اي به چشم " و تقريبا به درون خانه جهيد او هر چه از صبح آماده كرده بود كه بگويد يادش رفته بود. هيجانزده و مضطرب و مقدار زيادي ترسيده بود ولي يا بروي خودش نمي آورد و يا نفهميده بود, ناگزير گفت:" شربت براتون بيارم ؟!هواي بيرون گرمه" نمكي جوان گفت:" البت! از دست يه همچين جيگري شربت خوردن چه حالي داره " دختر از تو يخ كرد ولي يا بروي خودش نياورد و يا نفهميد. وقتي شربت را تعارف مي كرد سرش را بالا آورد, عينا مثل دخترها در مراسم خواستگاريشان و نگاهش با نگاه جوان گره خورد ولي چيزي كه ديد شببه محبت نبود ,دلش لرزيد ولي يا بروي خودش نياورد و يا نفهميد. پهلوي جوان نمكي نشست و با دستپاچگي گفت:" شما صداي خيلي زيبايي دارين" نمكي گفت: " ننمون هم همين رو ميگه" دختر سرش داغ كرد ولي يا بروي خودش نياورد و يا نفهميد, ادامه داد:"من خيلي تنهام .تنها دلخوشيم كتابامه و سازم و اين اواخر هم شما . هرروز از صبح تا بعدازظهر منتظرم تا صداي شما را بشنوم, انگار تمام وجودم آروم ميشه, در واقع شما منو اهلي كردين !"نمكي جوان گفت:" مگه دور از جون شما سگي"و قهقهه خنده را سر داد دختر بغض كرد ولي يا بروي خودش نياورد و يا ... "مي دونبن من خيلي شبا خواب شما رو مي بينم مدتهاست كه آرزوي اين لحظه رو داشتم كه با شما صحبت كنم درددل كنم از غصه هام بگم از اينكه چقدر به حضور قوي يك مرد مثل شما نياز دارم " ناگهان بازوانش تير كشيد ,دستهاي نمكي دستانش را محكم گرفت ,دلش غنج رفت ولي نه غنج نبود دلش شكست ديگر نمي توانست بروي خودش نياورد...سردي اتاق او را از خواب پراند. دور و برش ديواري بود پر از موزاييك چقدر تنش درد مي كرد .سرش را به هزار زحمت گرداند, پليس جواني را بالاي سرش ديد و آنطرفتر مادر كه كز كرده بود .دوباره چشمانش را بست. صدايي را از دور دستها شنيد:" خدا را شكر كنين زنده مونده ,ما هم تمام سعيمون رو مي كنيم كه اون كثافت رو دستگير كنيم. دخترتون الان به حضور شما وپشتيبانيتون نياز داره تا دوياره بتونه از نو شروع كنه ولي مي دونين براي من خيلي عجيبه كه با اون همه حفاظ پسره چه جوري وارد خونه شده؟!"از كوچه صدايي مبهم مي گفت:" نمكيه, نمكي

وسوسه و توبه

وسوسه
وسوسه همفكري وسوسه دوستي وسوسه شكستن تابو ها وسوسه گذشتن از مرز سن وجنس وفاصله وسوسه دوست داشته شدن و دوست داشتن وسوسه ديده شدن وسوسه تمجيد شدن وسوسه درك شدن وسوسه متفاوت بودن وسوسه من و هزاران وسوسه ديگر
سيلي
بسم الله الرحمن الرحيم
قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ «1» مَلِكِ النَّاسِ «2» إِلَهِ النَّاسِ «3» مِن شَرِّ الْوَسْوَاسِ الْخَنَّاسِ «4» الَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النَّاسِ «5» مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ «6»
و سر بر سجده و توبه
سر تعظيم بر استان وجود مقام استاديت مي گذارم ياريم كن

مرد و زن

زن همچنان در بستر چشم انتظار ورود مرد بود
مرد در بستر فاحشه گاهي به ياد چشمان زنش در هنگام عشقبازي مي افتاد
زن دلشوره داشت
مرد مست بود
زن طاقت نياورد
مرد جام تن فاحشه را مي نوشيد
زن چادر به سر كرده از منزل خارج شد
مرد دست در جيب كرد و توافق را پرداخت
زن از پيچ كوچه گذشت
مرد از پيچ كوچه داخل شد
زن از تاريكي و سايه ها مي ترسيد
مرد در خانه زن را نديد
زن به مردي برخورد
مرد در گوشه اتاق نشست
مردك دنبال زن ميدويد
مرد سيگاري را روشن كرد
زن مي دويد ولي جيغ نمي كشيد
مرد سيگار دوم را روشن كرد
زن به درب خانه رسيد در زد
مرد اهسته و مات به سمت در رفت
زن باز به در كوبيد
مرد در را گشود
زن خنديد
مرد دست در جيب كرد
زن گفت سلام
مرد دست از جيب دراورد
جگر زن اتش گرفت
مرد چاقو را پاك كرد
زن مرد
مرد بعد از چهل روز با فاحشه ازدواج كرد

دوست

در مي زند
در باز مي كنم
سلام مي كند
سلام مي كنم
مي خندد
مي خندم
مي گريد
مي گريم
مي گويد
مي شنوم
مي شنود
مي گويم
سر بر اغوشم مي گذارد
در اغوشش مي كشم
دست ها را بر دور كمرم حلقه مي كند
مي ترسم
لبهايش را به سينه هايم مي چسباند
مي لرزم
!نه
چرا در گشادي
خواستنت را نمي دانستم
چرا نپرسيدي
بوي دوست مي دادي
دوست تو تن مي خواهد
دوست من دوستي بخواهد
دوست تو تن مي خواهد
دوست من فكر بخواهد
دوست تو تن مي خواهد
دوست من دوست تو
دوست توست وهمبستر روياها
دوست توست و قلبش در سينه يار
دوست توست و ممزوج در سايه اي
سيلي مي زند
سر پايين مي اندازم
مي رود
در را مي بندم

ناكام

او در اين ابادي پي چيزي مي گشت
پي زيبايي
پي لطف
پي دوستي
پي عشق
و من در اين ابادي پي چيزي مي گشتم
متروكه بود و خالي
بر سنگ مزاري نام او را ديدم
ناكام

دسته گل

سر خوش
مست
لولي وش
دل گرم
چشم روشن
ترنم باران
نورستاره
بوي بهار
نفس يار
دمي و بازدمي
بوسه اي
يك دسته گل براي تو

اعتراف

جان شيرينم سر خميده و پشيمان به سراغت امده ام
اعترافي دارم
گاهي دستي تارهاي دلم را ميلرزاند
اوايي ميشنوم
بياد دستانت بر دستانش بوسه ميزنم
ليك آه
هر بار سيلي مي خورم
تويي فقط تو انكه مرا به تمامي خواست و پذيرفت

نياز

تفتيشم نكنيد
بپذيريد مرا
دوستيتان را مي خواهم
اواي دلم را بشنويد
مرا بخواهيد
انچنان كه با شما هستم
افكارم, پيشينه ام را براي خودم واگذاريد
كلافيست پيچ در پيچ
اهسته كودكي در ژرفاي دلم خفته
مبادا بيدار شود
دل تنگ مادر است
نمي خواهم اشكش را ببينم
گرسنه است
بگذاريد بخوابد
از پاسباني خسته ام
در آغوشم بگيريد
برايم لالايي بخوانيد
من هم دلتنگم
من هم گرسنه ام
بگذاريد بخوابم
شايد بيابمش
شايد در اغوشم بگيرد
شايد در اغوشش بميرم
تفتيشم نكنيد

فرود

پرواز مي كنم ميروم تا اوج ابي بيكران اسمانها
و سخت به يادت هستم
سبزي دشت
چشمانت
كوهها
صلابتت
دريا
آرامشت
باد
لطافتت
اه دلم سخت تنگ است
بالها را مي بندم
نميدانم انتهاي فرود كدام است
چشمانت
صلابتت
آرامشت
لطافتت
هر جا فرود ايم
تويي

گريز

جان شيرينم بيا تا بگريزيم
از ميان آدميان
برگرديم به غارمان
جاي ما اينجا نيست

آمده ام

آغوش بگشا
آمده ام كه بگريم
آمده ام كه بخندم
آمده ام كه بگويم
آغوش بگشا