اين چند روز

ذهنم مملو از گذشته و حال و آينده است
روزهاي پر باري را مي گذرانم
فيلم هامون و دغدغه هاي آشنايش
يونگ و هسه
كتاب و كار تهوع آور اجتماعي
دريا و آرامش
و بالاخره
علي عابديني
و دم مسيحاييش

تذكرات استاد اعظم به شاگرد بازيگوش
فراموش نكن كه زنده اي
فراموش نكن كه حست را ارج بنهي
فراموش نكن كه تو آدم زندگي روزمره نيستي
فراموش نكن كه بنويسي، طرح بزني، بنوازي

فرويد و شور ذهن
يك ماهيست كه مزه مزه مي كنم اين ذهن شوريده را
و در خودكاوي او من هم خود را مي كاوم
روياهايم را ، گذشته ام را
عقده الكترا
و مي كاوم خود را با شور ذهنش

نواي شام غريبان حسين
و يادآوري مي كنم به خود
هيهات من الذله

از من به من

صداي گريه ات را شنيدم دختر پاييزي من
تنهايي، خوب مي دانم
خسته اي ، نيك مي بينم
دل آزرده اي و سخت دلتنگ
روزها از پي هم مي آبند و مي روند
و من مدتهاست كه از تو غافلم
جسد وار از پي نان و نام مي روم و يادم رفته كه اين دخترك شيرين زبان نازنينم تنهاست
مي دانم آنقدر گمت كرده ام كه ديگر به روياهاي شبانه ام هم پا نمي گذاري
بامن قهري دلبركم
نمي دانم چه شد كه غفلت كردم
نمي دانم چه شد كه به دام بلاي تمدن دچار گشتم
پوزخند مي زني
حق داري
من ترسيدم
فرار كردم
از تو و از هر چه زيباييست
فرصت جبران مي خواهم
اشك نريز عزيزكم
من غبار غم را از دلت مي زدايم
سوگند مي خورم
آفتاب طلوع خواهد كرد
من و تو مي خنديم مي رقصيم و بر رخ مهتاب بوسه مي زنيم
"اندكي صبر سحر نزديك است"