كوچ

آي پرنده هاي مهاجر
مرا با خود ببريد
به سرزمين هاي گرم و دشت هاي سرسبز
بهار، من درين كوچكده مي مانم
شما بر گرديد

به ياد سيد علي اصغر خاتمي

درين ظهر ولرم پاييزي گرسنه و تشنه پشت ميز كارم نشسته ام وغمناك از سالگردي غمبار و حزين مروري كردم به هر آنچه در تمام اين ساليان بر روانم جاري گرديده است از به دنيا آمدنم تا حتي مرگي كه هنوز سرپنجه نرمش پوستم را نوازش نداده است آري گريزي كوچك به آينده اي معلوم
بگذريم
من كه با قواعد نانوشته ام درين اتاقك مجازي فقط و فقط به زبان آهنگين هر چند خارج و ناموزون سخن مي گفتم من باب سنت شكني با خود و شرح غمنامه هجران استاد اعظمم روي آوردم به نوشتاري كه تا اين روز حريم قلم بوده و شايد باز هم بماند همان قلمرويي كه سالهاي دور با همبازي لاغر اندام چشم روشنم هماني كه برديا مي ناميدمش و هيچكس نمي ديدش مگر خودم انگار كه ميان شهر كوران بودم به اشتراك مي گذاشتيم از جنگل ها و درياها از كوه ها و صحراها عبور مي كرديم و چه دلگرم بوديم بهم هماني كه مادرم چشم غره مي رفت و مي گفت باز كه داري با خودت حرف مي زني و من ابلهانه چه تلاشي مي كردم كه مادر برديا را ببيند و او انكار مي كرد و براستي آنقدر همدل بوديم كه او من شده بود بدرستي يادم نيست چرا رفت و يا كي رفت ولي هنوز با اينكه هم خانه موجودي پرورده زهدان خود و همنام يار ديرينه ام هستم همچنان گاهي صدايي به گوشم مي رسد
مياي بريم تو حوض
و چقدر دلتنگ خانه كودكي با آن حياط نقلي، حوض كوچك ، كبوترهاي سر ديوار، پيچ هاي امين الدوله، بوته ياسهاي چهار طرف باغچه
آه بوي ياس بوي او
همان اويي كه پدرم بود مادرم بود همبازيم بود معشوقم بود و استاد اولم بود و به رسم خانودگي پدربزرگم بود
درآن حياط نقلي كوچه مجيدي چه دوراني را گذرانديم و چه عاشقانه
يار هر صبح دمدمه هاي سحر به عشق اداي فريضه بر مي خاست سحري مي خورد و چه با طمانينه مي جويد لقمه هايش را و صيام آغاز مي كرد نه مي خورد نه مي آشاميد نه دروغ مي گفت نه ريا مي كرد نه هر آنچه ياد و نامش گناه آلود است بجز روزهاي عيد قربان و عيد فطر كه مي نوشيد و مي خورد
چه حيف كه امسال عيد نيستي استاد
دست نمازي و سجده هايي به درگاه بيكران باريتعالي سجده هايي گاه چندين ساعته و استغاثه به درگاه حق و ابراز عبوديت
سر ديوار حياط پر بود از ظرف هاي فلزي با انباشتي از دانه هاي گندم و ارزن كبوتران با شوق مي آمدند مي نشستند مي خوردند و او مي خواست كه ما ساكت باشيم مبادا كه ترك بردارد شيشه نازك تنهايي يا كريم
در اين ميان كودك نونهالي از فرنگ برگشته مات و مبهوت منزلي بود كه حمامش وان داشت و در حياط با ترس و لرز به اطراف مي نگريست و با برديا راز دل مي گفت و نمي دانم چه وقت و يا به چه شكل ريسمان دوستي دو دل را دو روح را دو قلب را با آنهمه عدم تجانس بهم گره زد يكي 4 ساله و ديگري 60 ساله
من دنياي او شدم و او دنياي من
با تكه هاي ذغال روي ديوار سيماني حياط مشق الفبا مي نوشت و من به حكم شيطنت فرار مي كردم و او باز مي نوشت و هر بار به حيلتي مرا پاي درس استاد مي نشاند
حرف معلم ار بود زمزمه محبتي جمعه به مكتب آورد طفل گريز پاي را
آيات كلام مقدس را برايم تلاوت مي كرد و من به ازاي تكرار 5 تومان و به ازاي قرائت 10 توان پاداش مي گرفتم و چه سرخوش بودم
آرام آرام خواندن غذاي روحم شد و كتابخانه سرتاسري ديوار خوابگاهش كعبه آمالم
و در اين ميان مي گفت و من مي شنيدم
اقدام بكن اصرار نكن
هر آنچه پيش آيد خير است
عادت قاتل فكر است
الاعمال با النيات
پاي بسترش زير سايه اش در آغوشش رشد مي كردم و نمي دانستم كه چه گهري در دل دارم
شبها بسترم پر بود از گلبرگهاي ياس سفيد كه با دستان چروكيده اش مي چيد و برايم بوي عشق را به ارمغان مي آورد
پيرمرد
استاد
مربي
! پدرم
در چنين روزي شوم در سحرگاهي نمور و پاييزي رفتي
چهار سال است كه ديگر صداي لحن شيرينت در گوشم نمي پيچد
خانم گلت درين دشت مشوش با تهي جامي از زندگي تنهاست
دلتنگ آغوشت است دلش آشوب مي شود از سنگ سياه گورستان و از قطعه 210 گريزان است
دلم مي خواهد بغلم كني نوازشم كني برايم آواز بخواني
تو اي پري كجايي كه رخ نمي نمايي
باباجون دلم برات تنگ شده
بيا

دلتنگي

آكنده از خشمم
آميخته با فرياد
مي خواهم بزنم بزرگترين سيليم را در گوش بشريت
و تف كنم در صورت هرچه كج فهميست
در اين پاييز دلمرده كوير
كه حتي خش خش برگهاي زرد چناراز من رو گردانده اند
خشماگينم
به مرگ مي انديشم
و راه انتخاب آن
از دوستان بريده ام
و از عزيزان خسته ام
مي خواهم بروم
ازين شهر ازين ديار
از ميان هر كه مي شناسم
به كجا
نمي دانم
به چه قصد
تنهايي
دلم اما تنگ است
دوستشان دارم
آنهارا كه نمي فهممشان
و دلم اينجاست در همين كنج سياه در به دري
همينجا كه آزادي من را به صليب كشيدند
و هنوز سوزش تازيانه را بر پشتم احساس مي كنم
و من باز هم مي مانم
كه بخوانم
كه بخندم
كه بگويم
با آنكه خسته ام دوستتان دارم