ذهن آشفته

سرگردان و خسته از خيابان هاي دود زده مي گذرم، هياهو، همهمه، فضا از صدا اشباع است و من كر شده ام
هجوم رنگ ها و چهره ها چشمانم را ناسور كرده و هرم گرماست كه از صافي پارچه هاي الوان مي گذرد تا به پوست خشك اين تن برسد ودر ميانه اين ميدان فقط ذهنست كه همچنان مي رقصد و مي چرخد ، آزاد و رها، ليك سبكبال نيست
گيج است و مات است و منگ
دلم براي رفتن و نبودن تنگ شده
آه ذهن آشفته من آرام بگير
از صورتك قدرت و شهامت و منطق خسته ام از ديده شدن رنجورم و بيزار از اين بازار مكاره و زنان هرجايي ومردان نامرد، خسته از لجنزار تمدن و دلزده از اين همه مكالمه
دلم مي خواست جايي بودم كه آب بود و علف بود، جايي كه آسمانش را به پرندگان فلزي نفروخته بودند، جايي كه آهوان مولانا مي خواندند و پرندگان فال حافظ مي گرفتند، گاوها فلسفه را مي فهميدند و ماهي ها عاشق بودند
روزي مي رسد كه بروم، مي دانم كه مي رسد،روزي مثل همه روزها، شهر مي ماند و من مي روم

بدون شرح

مي آيند و مي روند دختركان خورشيد و ماه
پيرمرد تنهاي سرگردان لب بركه آب مي نوشد
كمي آنسوتر آهويي بره اش را شير مي دهد
و خدا آن بالاست