مثله

با چشمهايم در چشمهايت زل زدم و با زبان تلخ گفتم برو
تيغ را به دست ميگيرم زبان از كام بيرون مي كشم و فواره خون
ميل را داغ ميكنم چشمها را مي بندم و تاول
و تنهايي
صدايي ميشنوم
من امدم عزيز دل امدم كه ببخشمت امدم كه بگويم دوستت دارم

من درد تورا زدست اسان ندهم
دل برنكنم زدوست تا جان ندهم

از دوست به يادگار دردي دارم
كان درد به صد هزار درمان ندهم

قبرستان

دلم گرفته بود از منزل خارج شدم هميشه دوست داشتم سري بزنم به باغ متروك پشت آن ديوار بلند
و هر بار ترسيده بودم ولي اينبار مي خواستم بروم و نظري به اين باغ بياندازم
باغ پر بود از علفهاي هرز و درختان تنومند هرس نشده
آهسته و ترسان راه مي رفتم
دستي به شانه ام خورد
بالاخره آمدي
پيرمردي گوژپشت و كريه بود جيغ زدم
دستم را گرفت و با خود به سمت درون باغ برد
باغ نبود قبرستاني بود
ببين همه شان مرده اند
چرا ؟
!خودكشي
چرا ؟
!!از عشق
عشق چه كسي اينكار را با اين بينواها كرده؟
!ببين
!!!!!اااا من اين را ميشناسم
!!!همسايه بچگي
!!!اين يكي هم همينطور
!!همكلاسي
واي اينها همه از دوستان منند چه بروزشان آمده ؟
زنان جيغ كشان از غسالخانه خارج شدند
!!با پاي خودش امد قاتل قاتل
زير دست وپاي انان در حال مرگ بودم
!!قاتل بيرحم چه ميشد اگر به عشقشان جواب ميدادي ؟
!!من من من نمي دانستم به مقدسات قسم نمي دانستم
!!من نمي ديدم آه نزنيد
!!!!!!!!!!عشوه گر دروغگو
نه من نديدم باور كنيد نفهميدم
بمير بمير بمير بمير