عروج
باران مي بارد
و من در كنار اتش گرم از پشت شيشه اي بخارالود اسمان را به نظاره نشسته ام
و ناگهان ارامش
باران مي بارد
و مي شويد هر انچه در دل من رنگ سياهي دارد
و ناگهان پاكي
باران مي بارد
و دستان پروردگار بر سر من فرود امد
برخيزفرزند سر در اغوشم گذار
و ناگهان معراج
و من در كنار اتش گرم از پشت شيشه اي بخارالود اسمان را به نظاره نشسته ام
و ناگهان ارامش
باران مي بارد
و مي شويد هر انچه در دل من رنگ سياهي دارد
و ناگهان پاكي
باران مي بارد
و دستان پروردگار بر سر من فرود امد
برخيزفرزند سر در اغوشم گذار
و ناگهان معراج
(1) خلوتم را پر کن
باز به من که با چتر باز نظاره گر باران بودم و کس و نا کس این گونه دشنامم دادند،تو که در کنار آتش و از پشت پنجره خیره اش می شوی و باز هم سیاهیست را می زداید....وه که چه دست نوازش گری دارد این باران
Sunday, March 13, 2005 1:56:00 AM
Post a Comment <<دنیای من