برف می بارد
سپید و پاک
می پوشاند سیاهی ها را
تطهیری یخ زده
برف می بارد
درختان برهنه اند
شرمی بهت زده
برف می بارد
پنجره حنجره هوا را بسته است و خانه گرم است
فریبی تف زده
برف می بارد
آسمان چرک است و زمین پاک
دروغی جن زده
برف می بارد

سایه

باز دخترک گریه می کرد آخه دوباره دوستشو گم کرده بود ، تنها دوستشو. دوستش مثل خودش ناز بود با موهای فرفری بلند و بدن استخوانی هر روز سر ظهر که آفتاب میومد وسط اسمون دوستش می رفت و قایم میشد و دخترک گریه می کرد
چقدر تنهایی سخته دوست نه؟

خواب آشفته

انقدر خوابام آشفته شده که صبحها خسته تر از شب قبل پا می شم. کابوس نیست بیشتر شبیه یه تابلوی سور رئال گنده ست. باید بنویسم احساس می کنم دچار انباشتگی فکر شدم

بشکن

همش به خاطر توئه که نمیرم
خوب برو
آخه وقتی تو نیستی خوش نیستم
یاد بگیر که باشی
تو هستی
نه
پس چرا می ری
خودت که می دونی چرا
اره، اما منم همون دلیل تورو دارم و نمی رم
این مشکل توئه
راست میگی
دلم برات تنگ میشه
برو
دلخوری
نه دارم بشکن می زنم
...............................

سئوال

کسی می دونه چرا هر بار که می خوام بنویسم انقدر مودب و رمانتیک می شم

زندان

پشت چادر پنجره
بدن نازک و ترد نهال نارنج
شهوت صندلی کهنهء چوبی
عطش گرم کتاب
خالیِ تنگ بلور
داغ ننگ لب لیوان
نالهء تنهایی سه تار لب دیوار
گل پرپر قالی
پوزخند قاب عکس رویِ دیوار
اعتراف نور
اینجا زندان من است

ای یار با من بمان

تو عزیزی، تو رفیقی
تو پناهی، تو شفیقی
تو بهاری، تو خزانی
تو نه ازاینی نه ازآنی
تو شرابی ،تو الستی
وه که تو در دلم نشستی
ای یار با من بمان
ساز بزن نامم بخوان
من کیستم بی تو
من نیستم بی تو
من همان آشفته جانم
مجنونم، نادانم، هیچ ندانم
من همان رهرو راهم
من محتاج پناهم
ای یار با من بمان
ساز بزن نامم بخوان
خانه مان دلتنگ توست
گوشم سرشار از آهنگ توست
آسمان دل من هم برفیست
حرف هایم پر ز بی حرفیست
کجایی تا اشک مرا پاک کنی
دل من مرد کجایی تا مرا خاک کنی
ای یار با من بمان
ساز بزن نامم بخوان
یادت هست آن شب مهتابی
هر دو مست دلهامان آفتابی
تو در آغوشم خفته بودی
برایم قصه غصه هایت را گفته بودی
یاد آن عهدت که هستی
همان عهد لحظه های مستی
گفتی تا ابد می مانم
ساز می زنم نامت می خوانم
ای یار با من بمان
ساز بزن نامم بخوان