تزريق

غلتيد. بسترش سرد بود. چشمانش را گشود. نبود.رفته بود. خودش گفته بود كه ديگر نمي رود , در اوج هماغوشيشان گفته بود. كاش اسمي نشاني چيزي از خود باقي گذاشته بود .نشست تارش را برداشت
دلم چون برگ مي لرزد شب و روز
كه دلبر نيمشب تنها كجا شد
...نور
:پرستار با سرنگي در دست وارد شد زير لب مي غريد
...هزار بار گفتم اين قارقارك را دم دستش نذاريد
چشمانش را بست
...كجا رفته بودي بيا در آغوشم و

(0) خلوتم را پر کن


Post a Comment   <<دنیای من