سفر

دخترك كنار پنجره نشسته بود هاي هاي گريه ميكرد دلش آنقدر تنگ شده بود كه از حد تحمل بيرون بود او دوستش را مي خواست از پاييز متنفر بود همان بود كه اين جدايي را باعث شده بود
كاش نقاشي ازش كشيده بودم
كاش هيچگاه پاييز نمي شد
آه ولي همين پاييز سرد غمبار بود كه براي اولين بار آنها را با هم آشنا كرده بود آنوقتها چقدر عاشقانه پاييز را دوست داشت
سرش را در اتاق چرخاند جاي خاليش هنوز گوشه اتاق بود و باز گريه و گريه وگريه
پاييز رفت زمستان هم گذشت
بوي بهار بوي شادي بوي گل
هوا هنوز سوز داشت ولي پنجره باز بود به نشانه انتظار
و كاغذي بر پشت شيشه
...بهار بوي تو
چلچله ها از كوچ زمستانه بازگشتند و دختر از ته دل مي خنديد