رويا
روي پلي درخيابان جمهوري راه مي روم. دنبال يك خط تلفن هستم براي شهري به نام بادكوي يا چيزي شبيه به اين. از مرد همراهم سئوال مي كنم اين شهر بادكوي كجاست ميگويد نزديك گرگان است
مي گويم پس من اشتباها در مازنداران دنبال آن مي گشتم
مرد مي گويد مي خواهي به باد كوي بروي؟ من مي برمت
من خوشحال مي شوم
از كوره راهي سر سبز مي گذرم اينبار تنهايم
دو طرف راه خانه هايي كاهگلي رخ مي نمايد
شاخهاي درختان توت از سر ديوارها بر روي كوچه سايه مي اندازد
كف زمين پر از برگهاي زرد چنار و توت هاي سفيد است
من نفس هاي عميقي مي كشم يك جور آرامش و سبكي
به دري مي رسم
نمي دانم از كجا مي دانم كه دروازه بادكوي است
در مي گشايم
بياباني عظيم است در كنار بيابان شهريست پلكاني تا چشم كار مي كند ستونهاي تخت جمشيد است و پله و شهري كه تا آسمان ادامه دارد
در انتهاي افق شهر كاروانسراييست
مرد دوباره با من است
مي گويدد شهر را مي بيني
دلت مي آيد كه اين شهر بابت يك خط تلفن ويران شود
جوابش را نمي دهم
دلم به سوي كوير پر مي كشد
مي دوم تا انتهاي افق خود را روي شن كوير مي اندازم
سجده مي كنم
خاك كوير را در دست مي گيرم
مي نگرم
دستانم پر از شن است و ميان اين دانه هاي شن سنگهاييست به مانند چشم
سفيد با لكه اي سياه ميان آن كه به من مي نگرند
در خلسه ام
دروازه شهر باز مي شود
مادر در ميانه چارچوب است
فرياد مي زند
تو ديوانه اي بلند شو
من بيدار مي شوم
مي گويم پس من اشتباها در مازنداران دنبال آن مي گشتم
مرد مي گويد مي خواهي به باد كوي بروي؟ من مي برمت
من خوشحال مي شوم
از كوره راهي سر سبز مي گذرم اينبار تنهايم
دو طرف راه خانه هايي كاهگلي رخ مي نمايد
شاخهاي درختان توت از سر ديوارها بر روي كوچه سايه مي اندازد
كف زمين پر از برگهاي زرد چنار و توت هاي سفيد است
من نفس هاي عميقي مي كشم يك جور آرامش و سبكي
به دري مي رسم
نمي دانم از كجا مي دانم كه دروازه بادكوي است
در مي گشايم
بياباني عظيم است در كنار بيابان شهريست پلكاني تا چشم كار مي كند ستونهاي تخت جمشيد است و پله و شهري كه تا آسمان ادامه دارد
در انتهاي افق شهر كاروانسراييست
مرد دوباره با من است
مي گويدد شهر را مي بيني
دلت مي آيد كه اين شهر بابت يك خط تلفن ويران شود
جوابش را نمي دهم
دلم به سوي كوير پر مي كشد
مي دوم تا انتهاي افق خود را روي شن كوير مي اندازم
سجده مي كنم
خاك كوير را در دست مي گيرم
مي نگرم
دستانم پر از شن است و ميان اين دانه هاي شن سنگهاييست به مانند چشم
سفيد با لكه اي سياه ميان آن كه به من مي نگرند
در خلسه ام
دروازه شهر باز مي شود
مادر در ميانه چارچوب است
فرياد مي زند
تو ديوانه اي بلند شو
من بيدار مي شوم
(8) خلوتم را پر کن
در دلم چیزی هست
مثل یک بیشه نور
مثل خواب دم صبح
...
Wednesday, March 07, 2007 2:49:00 PM
اينجا داستان به روز شد. [تفاوت بازنويسی کارگاهی و بازنويسی وبلاگي] به همراه جواب به سوالات دوستان و مطلبی درمورد مانيا و رمانتی سيسم.
Saturday, March 17, 2007 11:22:00 PM
و اينك بهار...انكار انتها
Tuesday, March 20, 2007 7:53:00 PM
سلام سالومه عزیز
نوروز مبارک
بهترین آروزها...
Wednesday, March 28, 2007 2:37:00 PM
شهر من این جاست...
Sunday, April 22, 2007 9:56:00 AM
فعلا" توی خلسه هستین ... بعدا" مزاحم می شم ...
Thursday, April 26, 2007 8:14:00 AM
خوب مي نويسي، نه بايد بگم عاليه علي، آفرين
عليرضا
www.alireza430353.persianblog.com
Tuesday, May 01, 2007 3:46:00 PM
نمی دونم این روزا سالومه عزیز ما کجاست؟! شما احتمالا اونو این طرفا ندیدید خانوم؟
Thursday, May 03, 2007 3:46:00 PM
Post a Comment <<دنیای من