سايه

سايه اي دنبال من است
سايه اي شوم
مي گريزم و باز مي آيد
مي شنود واگويه هايم را
مي خواند دستنوشته هايم را
مي خوابد شبها در بسترم
و با هر نفسي و هوسي
مي غرد
مي فشارد بر گلويم چنگالهاي تيزش را
مي ترسم
من از اين سايه بيرحم و مهيب
ازين دست درازي به تمام اسرارم
مي ترسم
به كجا بگريزم
بي پناهم
مي آيد وباز مي آيد
در من حلول كرده
با روحم هماغوشي مي كند
روح مي گريد
قلب خون مي چكد
اشك مي بارد
و او باز هم مي ماند
و درد و دردو درد
افكارم درد مي كند
روحم زخمي است
و خرناسه نفس سنگينش در گوش من است
مي پراكند روياهايم را
مي تازد بر جسمم
بي هيچ درماني
مي خورد مثل خوره روحم را
تو را مي يابم
تو را مي جويم
و مي آيي
مي آيي و مي گويي
كه نترس
كه بمان
كه بخند
كه بگو
و در اين عشق
سايه سرگردان است
نفس گرم هماوايي توبستر شيرين عشقبازي
و چه تنگ است جا براي سايه
مي غرد و ما نمي شنويم
مي تازد و ما مي خنديم
از روزنه پنجره
بوي شكوفه بوي ياس
مي بوسد برهنگي حالمان را
سايه از در بيرون مي شود
هلهله
تو بمان
تو نرو
سايه در كمين است