...
مدت زمانيست كه ذهنم از كلمات خالي شده تمام دست نوشته هايم ناقص و يتيم مانده اند دلم با ذهنم ياري نمي كند چه چيز در درونم در حال تكوين است نمي دانم باراول نيست كه سكوت مدت دارم انفجاري از كلمات و تفكرات را به دنبال داشته است لحظه اي ملكوتي و روحاني آنگاه كه قلم در دست مي گيرم و كلمات ساعتها و ساعتها بر روي صفحه سپيد كاغذ نقش مي بندد بي هيچ خط خوردگي و در اين عصرگاه پاييزي ناتوان و رنجور از آنچه نوستالژي پاييزش مي نامند شهودي را شاهد بودم كه بنويس آنچه را كه نمي گذارد بنويسي و اين بود كه چنين شد
آنچه را مي نويسم نه لزوما شعر است و نه داستانك و نه داستان فقط نفس نوشتن است كه به حق مسيريست بس ناهموار فكر كردن به اينكه چه بنويسم داستان به كجا رود و آيا كلمات آهنگين هستند و هزاران قيد و بند ديگر ذهنم را به ورطه سكوت كشانده است جان شيفته ام ندا در مي دهد كه مگر اينچنين آغاز كردي كه مي خواهي اينچنين ادامه دهي روزي كه در يك بعداز ظهر تابستاني قلم قرمزت را به دست گرفتي و در يك سررسيد كهنه شروع به خلق شيدا و زرتشت كردي آيا هدفي داشتي چه باعث شد تا فرموله و قالببندي شده بنويسي و خودت را حبس در قالب و مفهوم و انتها و سبك كني
حس جوجه اي را دارم كه نوكش را بر پوسته مي زند و بر عكس و از پا وارد دنيا مي شود امنيت پوسته، گرمي و سكوتش شايد نباشد ولي چشمانم هرروز طلوع و غروبي را مي بينيد بس بديع وشگفت انگيز
خوشبختم و سبكبال
آنچه را مي نويسم نه لزوما شعر است و نه داستانك و نه داستان فقط نفس نوشتن است كه به حق مسيريست بس ناهموار فكر كردن به اينكه چه بنويسم داستان به كجا رود و آيا كلمات آهنگين هستند و هزاران قيد و بند ديگر ذهنم را به ورطه سكوت كشانده است جان شيفته ام ندا در مي دهد كه مگر اينچنين آغاز كردي كه مي خواهي اينچنين ادامه دهي روزي كه در يك بعداز ظهر تابستاني قلم قرمزت را به دست گرفتي و در يك سررسيد كهنه شروع به خلق شيدا و زرتشت كردي آيا هدفي داشتي چه باعث شد تا فرموله و قالببندي شده بنويسي و خودت را حبس در قالب و مفهوم و انتها و سبك كني
حس جوجه اي را دارم كه نوكش را بر پوسته مي زند و بر عكس و از پا وارد دنيا مي شود امنيت پوسته، گرمي و سكوتش شايد نباشد ولي چشمانم هرروز طلوع و غروبي را مي بينيد بس بديع وشگفت انگيز
خوشبختم و سبكبال
(5) خلوتم را پر کن
همیشه ترسیده ام از اینکه دیگر برنگردد
Tuesday, November 15, 2005 10:36:00 PM
مگر نه این که نفس عمل نوشتن، با خود خلوت کردن است؟
Friday, November 18, 2005 12:21:00 AM
خوب من هم بارها وبارها حسی مشابه این را تجربه کرده ام. و اتفاقا مثل تو نوشته ام دلایل ننوشتنم را. نه به راهنمایی شهود بلکه به خاطر شکستن طلسم این سکوت. خواهی دید که طلسم تو هم با این نوشته شکسته خواهد شد. سالومه عزیز باید بیاموزیم که آنقدر خود را به دست وسواس ندهیم که به سکوت وادارمان کند.
Friday, November 18, 2005 9:45:00 AM
اون روزی که از خودم خالی بشم تا به خودم برسم سالومه...آخ اگه اون روز برسه؟؟
Sunday, November 20, 2005 9:33:00 AM
...میگذرد
Sunday, November 20, 2005 11:30:00 AM
Post a Comment <<دنیای من